عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



وقتی انسان بتواند از طبیعت لذت ببرد و کتاب های خوب بخواند.. هیچ چیز به اندازه ی تنهایی لذت بخش نیست...!

آمار مطالب

:: کل مطالب : 48
:: کل نظرات : 42

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 19
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 19
:: بازدید ماه : 35
:: بازدید سال : 212
:: بازدید کلی : 16317

RSS

Powered By
loxblog.Com

عکاسی ، متن ، غمگین ، تنها ، شاد ، خاطرات

جمعه 15 خرداد 1394 ساعت 12:35 | بازدید : 249 | نوشته ‌شده به دست سـپـیــد ツ | ( نظرات )

 

از مغازه بیرون رفت و با خود کلنجار رفت و گفت خدایاچی کار کنم

حس کنجکاوی شدیدی داشت و رفت پیش پیرمرد و گفت خب حالا اگر من مغزی بخواهم چند ؟

پیرمرد گفت مغزی هزار تومان

این مرد هم که با سالیان کار فقظ سه هزار تومان داشت و پول زیادی هم بود گفت یعنی هزار تومان بدهم مغز؟خب چی است ؟

پیرمرد گفت نه اول هزارتومان بده تا من یک مغز به تو بفروشم

به بیرون رفت و با خود درگیر شد تابرگشت و یک مغزی بخرد با کلی کلنجار رفتم با خود به پیش پیرمرد رفت و گفت بیا این هزار تومان بک مغز به من بده

پیرمرد سرش را به گوش مرد نزدیک کرد و گفت سوالی که به تو مربوط نیست نپرس

مرد با تعجب با خود گفت هزار تومتن دادم همین ؟

مرد از مغازه بیرون رفت و نتوانست تحمل کند و برگشت مغازه به پیرمرد گفت یک مغز دیگر به من بده

پیرمرد گفت هرگاه تصمیم به کاری گرفتی لحظه ای درنگ کن

مرد دو هزار تومان داده بود با دو مغز دید هزارتومان بیشتر ندارد یعنی کل داراییش ، گفت تا این را هم بدهم و دیگر نداشته باشم رفت و مغز دیگری خرید

گفت مالی که به تو مربوط نیست برندار

این مرد حال سه مغز داشت

مرد به مسافرخانه رفت بدون هیچ اندوخته ای و با سه مغز و فردا صبح با کوله پشتی از شهر بیرون رفت و مجبوز شد با پای پیاده برود تا برسد به ده

وسط های راه بود که شب شد

ودر مسیرش جنگلی بود وسط جنگل اتاقی بود و در آن نوری روشن بود رفت و در زد

یک مرددر را بازه کرد که خیلی ترسناک بود و از آن جالب تر که یک دختر واقعا زیباوسط سقف آن اتاق اویزان کرده بود

و انقدر گریه کرده بود که رد اشکش بر روی چهره اش شیاری به وجود آمده بود ترسید اما مرد بسیار مهربان بود و کلی از اون پذیرایی کرد

انقدر دوست داشت در موردش سوال کند اما به یادش امد که هزار تومان تمام دارایی اش را به مغزی داده که این بود که چیزی که به تو ربط ندارد نپرس

صبح مرد بدون سوال راه خود را پیش گرفت اما صاحب کلبه او را صدا کرد و گفت چرا از م ن سوالی نپرسیدی

مرد گفت چیزی که به مربوط نیست نباید پرسی

صاحب کلبه برای پاداش به او یک کیسه طلا داد و یک تفنگ برای امنیت راه

شب به ده رسید و در خانه را زد زن مرد در را باز کرد و مرد به داخل که رفت دید یک جوان زیبا در خانه خوابیده با خود گفت پس این همه سال که نبود حتما اینجا زندگی میکرده

خواست با تفنگ او را بکشد اما به یاد پیرمرد افتاد که گفت قبل انجام کار کمی صبر کن

زن نیز گفت پسرم پسرم پاشو پدرت آمده

آن مرد از ته دل خدا را شکر کرد که او را نکشته

بعد مدتی به دنبال کار رفت زن به مرد گفت به پیش تاجر ده برو و بعد مدتی مرد مشغول کار یش تاجر شد

آن تاجر مدت ها با انداختن پول در راه مرد او را امتحان میکرد و هر بار مرد با یاد پیرمرد که گفت مالی که برای تو نیست برندار ان را به تاجر باز میگرداند

تا اینکه تاجر از مرد مطمئن شد و او را با نصف مالش شریک خود کرد و گفت تا بعد مرگم اینجا نیز برای تو...!

امیدوارم خوشتون اومده باشه




:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: